نیوشا مزیدآبادی: با قامتی نه چندان بلند و صورتی که تازه رد جوانی در آن پیدا میشد به آرامی مقابلم ایستاد و به نشانه احترام و احوالپرسی سری تکان داد. از همان نگاه اول میشد حدس زد که جوانی
است کاملا خجالتی. بعد از صحبتهای اولیهمان به آرامی شانه صندلی را گرفت و به سمت خود کشید و روی آن نشست. با آن قد و قامت ریز و آن خجالت و شرمی که در صدایش موج میزد فکر میکردم تمام آنچه که شنیدهام اشتباه است. هر کس دیگری هم جای من بود، ممکن بود حس کند که همهچیز یک شوخی ساده است و همه ماجراهایی که دربارهاش شنیده میشد اصلا امکان نداشت رخ داده باشد. هر چند لحن آرام صحبتها و پختگیاش در استفاده از کلمات مرا با جوانی رو به رو میکرد که فکر میکردم خیلی زود پا به ایام پیری گذاشته است. جوان شیرازی داستان ما، امروز ۲۱ سال بیشتر ندارد اما خوانندگی و آموزش ردیف را از ۵ سالگی با خانواده آغازکرده و خودش معتقد است صدای خوب میراث خانوادگیشان است. میراثی که در سالهای جوانی او را از مرگ حتمی نجات داد. محسن در سال ۸۸ زمانی که ۱۷ سال بیشتر نداشت در یک درگیری ساده مرتکب قتل مردی ۳۰ ساله شد. قتلی ناخواسته که بعد از آن چهره زندگیاش را به کلی دگرگون کرد. حالا دیگر نوجوان ۱۷ ساله ما متهم به قتلی بود که عمدی نبود و حکم خطایش قصاص نفس؛ اما سرانجام اعجاز همین میراث خانوادگی (صدای خوش) سرنوشت او را طور دیگری رقم زد.
بهتر است بدون هیچ مقدمهیی برویم سر اصل مطلب؛ از روز حادثه و اتفاقاتی که در آن روز افتاد برایمان بگویید…
همهچیز از یک اتفاق ساده شروع شد. مقتول در نزدیکی منزل ما با شخص دیگری درگیر بود و فحش و ناسزا میگفت. من با دخالت کردن در این دعوا و گلاویز شدن با او باعث زخمی شدن این مرد شدم و بلافاصله او را به بیمارستان رساندم که متاسفانه بعد از چند ساعتی که در بیمارستان بود به علت خونریزی فوت کرد.
بعد هم دستگیرتان کردند؟
خیر خودم، خودم را معرفی کردم چون چیز خاصی نبود.
یعنی اصلا باورم نمیشد که این اتفاق برای من افتاده باشد. اصلا نمیتوانستم در خیالم یک چنین روزی را تصور کنم. شاید بگویم که هنوز هم وقتی به آن روز فکر میکنم انگار که یک کابوس بود؛کابوسی سخت و غیر قابل باور!
بعد از دستگیری و محاکمه تان به اعدام محکوم شدید اما چون سن قانونی نداشتید به کانون اصلاح و تربیت منتقل شدید. از روزهایی که در کانون اصلاح و تربیت داشتید برایمان بگویید و اینکه آن روزها واقعیت را چطور میدیدید؟
در کانون اصلاح و تربیت وقتی به خودم آمدم با دنیای تیره و تاری رو به رو بودم که هیچ شباهت و سنخیتی با زندگی من نداشت.
اصلا نمیدانستم که چرا این اتفاق برای من افتاده بود و چراهایی دیگر که هیچ پاسخی برایشان نداشتم.
آن روزها و سالها، لحظههای آموزش و کار موسیقی من بود.
من برنامههای زیادی برای آیندهام داشتم که با این اتفاق همه آن برنامهها و رویاپردازیها دود شدند و به هوا رفتند. قطعا هر کس دیگری هم جای من بود همین احساس را داشت.
من دیگر همهچیز را تمام شده میدیدم. چون اتفاقی بزرگ و تلخ برای نوجوانی مثل من افتاده بود.
من که از همان کودکی روحیاتم با همسن و سالهایم فرق میکرد و خیلی نمیتوانستم با آنها ارتباط برقرار کنم. به نوعی کارهایی که میکردند در فلسفه و عقیده ذهنی من جایگاهی نداشت. من آنقدر احساساتی بودم که نمیتوانستم به کوچکترین موجودی آزار برسانم.
به همین خاطر است که هنوز باور این اتفاق برایم دشوار است. وقتی این حادثه رخ داد، روزهای نوجوانی و اوج شکوفایی ذهن من در راه موسیقی بود. روزهایی که با انگیزه زیاد تمام وقت و پتانسیلم را روی یادگیری آواز گذاشته بودم و از صبح تا شب و شب تا صبح تمرین میکردم.
حتی وقتی میخوابیدم خواب تمرین و اجرای موسیقی را میدیدم.
در چنین شرایطی آن اتفاق رخ داد! وقتی به کانون منتقل شدم امکانات محدودی در اختیار ما بود که از آن میان شنیدن موسیقی برای من از جمله بهترین امکانات کانون به شمار میرفت. هر چند آن اتفاق برای من بزرگ و آن فضا عذابآور بود و گاهی به کل نا امید میشدم اما همیشه در عین نا امیدی حضور خدا را احساس میکردم و به محض اینکه کم میآوردم انرژی ناشناختهیی مرا به تحمل بیشتر دعوت میکرد.
در تمام آن روزها و شبهای ناامیدی تنها چیزی که با تمام وجود از خدا میخواستم، مژدهیی درباره موسیقی بود! به قول حافظ: ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار/ ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار…
مژدهیی آمد؟
بله. عصر فردای آن روز که در همین تفکرات بودم، یکی از نزدیکان ما با من تماس گرفت و گفت جشنوارهیی با عنوان ایرج بسطامی برای جوانان شهرستانی برگزار میشود که در آن جوانان بین ۱۸ تا ۳۰ سال میتوانند با هم رقابت کنند و هنر موسیقی خود را محک بزنند. من همیشه آرزوی چنین برنامهیی را داشتم. برنامهیی که در سطحی عالی برگزار شود و در آن جوانان با هم به رقابت پبردازند.
وقتی آن دوست مان به من گفت که برای این کار فراخوان دادهاند، من که تازه چند روزی بود پا به ۱۸ سالگی گذاشته بودم، بسیار خوشحال شدم.
شاید این حرف کمی بیرحمانه به نظر برسد اما کمی تعجب برانگیز است که شما از این خبر خوشحال شدید چون به هر حال اگر در آزمون هم شرکت میکردید و رتبهیی میگرفتید باز هم محکوم به اعدام بودید. به هر حال نگاه به این قضیه کمی امکان دارد انگیزه آدم را بگیرد…
درست است. در واقع هم هیچ روزنهیی نبود. یادم هست آن روزها اشعار مولانا را زیاد میخواندم و به واقع نفسهای خدا را پشت گوشم احساس میکردم.
در همان شرایط هم میگفتم که من همیشه آرزو داشتم که مجالی دست دهد تا بتوانم در مسابقهیی که مربوط به آواز باشد، شرکت کنم اما متاسفانه فرصتش پیش نیامده بود. برای همین مدام میگفتم چه اشکالی دارد که الان در این شرایط شرکت کنم؟ به نوعی میخواستم خودم را در آن شرایط محک بزنم و ببینم چه میشود. هر چند فکر میکردم با شرایطی که دارم هرگز نمیتوانم به مراحل بالاتر برسم اما باز هم آن خبر برایم مژده بود؛ مژده رهایی. به هر حال یادم هست که آن ایام روز و شب من، به فکر و خیال و شیش و بش کردن این موضوع میگذشت که اصلا باید این کار را انجام دهم یا نه.
در همین احوالات بحرانی و شرایط بد روحی بودم که یک شب تفالی به حافظ زدم و این غزل آمد: « خرم آن روز کزین منزل ویران بروم/ راحت جان طلبم و از پی جانان بروم/ گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب/ من به کوی سر آن زلف پریشان بروم/ دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت/ رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم/ نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی/ تا در میکده شادان و غزل خوان بروم» این غزل زندگی مرا زیر و رو کرد و به من جرات شرکت در مسابقه بنیاد بسطامی را داد. قرار بود آثار را ضبط کنیم و برای بررسی اولیه به بنیاد بفرستیم.
من هم با رییس زندان و یکی از کارکنان آنجا که آن روزها مثل برادر کنار من بود صحبت کردم تا اینکه اجازه دادند در یکی از اتاقهای زندان صدایم ضبط شود. انتخابم نیز همان غزل با همان حس و حال آن روزها بود. آواز را خواندم و از طریق آن دوست خانوادگی مان برای بنیاد فرستادم.
یادتان هست که این غزل را در چه دستگاهی خواندید؟
در مایه دشتی خواندم و برای بنیاد ارسال کردم. نخستین اثری را که فرستادیم تصویری بود و داوران بنیاد قبول نکردند.
دومی را که خواستیم بفرستیم، همان دوست خانوادگی مان با بنیاد تماس گرفتند و برای خانم بسطامی شرایط مرا توضیح دادند. خلاصه ما آثار را ضبط کردیم و برای مسابقه آواز بنیاد بسطامی فرستادیم تا مرحله به مرحله پیش رفت و به بخش نهایی رسید. وقتی به مرحله نهایی رسیدم اصلا باورم نمیشد که تا این حد پیش رفته باشم اما مشکل اینجا بود که برای شرکت در مرحله نهایی باید حتما به تهران میآمدم چون برنامه نهایی در تالار وحدت اجرا میشد.
اما من با مشکل بزرگی مواجه بودم و آن بیرون آمدن از زندان بود. در قانون اساسی کشور ما کسی که با جرم قتل به زندان میرود و تحتالحفظ است، به هیچ عنوان نمیتواند از زندان بیرون بیاید. حتی اگر از طرف خانواده شاکی هم رضایت داشته باشد تنها بعد از کشیدن حبس قانونی میتواند بیرون بیاید.
من فقط ده ماه بود که در کانون بودم و غیر ممکن بود که به من اجازه خروج دهند.
از طرف دیگر هم شوق شرکت در مرحله نهایی بسیار زیاد بود و میخواستید که حضور داشته باشید… این ناتوانی از حضور در مرحله نهایی باعث نا امیدی بیشترتان نمیشد؟
از یک طرف موج بزرگی از شادی بود و از طرف دیگر دیواری که رویش سیم خاردار کشیده بودند و پشتش صدها درخت کاج که رد شدن از آن غیر مکن به نظر میرسید.
دلم خیلی گرفته بود. دم دمای غروب مدام به این فکر میکردم که چه میشود؟ برایم مثل روز روشن بود که نمیتوانم در مرحله نهایی شرکت کنم. در نهایت یک نامه برای بنیاد نوشتم و در آن شرایطم را توضیح دادم و گفتم که خیلی دلم میخواست بیرون از زندان باشم و این روزها را ببینم، در انتها هم نوشتم سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی… آن روزها را خوب به یاد دارم.
مدام گریه میکردم و افسوس میخوردم که نمیتوانم به آرزوی همیشگیام دست پیدا کنم. همهچیز غیر ممکن و نشدنی بود.
به هر حال مادرم و آقای رضوی (یکی از کارمندان زندان) تصمیم گرفتند به هر طریقی شده اجازه بگیرند که من در مرحله نهایی شرکت کنم. من هاج و واج مانده بودم که چرا مادرم و آقای رضوی دارند این کار را میکنند.
به نوعی دلم برای آنها میسوخت که در این شرایط هم ولکن ماجرا نبودند و امید داشتند.
البته کمی هم خوشحال بودم اما
نا امیدی و دلسردی و اینکه میدانستم در نهایت اعدام میشوم همهچیز را بر سرم آوار میکرد، حتی خوشحالی و امید را.
از طرف دیگر خدا را شکر میکردم که قبل از اینکه همهچیز تمام شود یک بار در مسابقهیی که آرزویش را داشتم شرکت کردم و به مرحله نهایی هم رسیدم. به هر حال مادرم و آقای رضوی دنبال این کار بودند اما در نهایت این رسالت بزرگ را خانم فاطمه بسطامی به دوش کشیدند. پرونده من زیر دست یکی از سر سختترین قاضیهای استان فارس بود. قاضیای که همه میگفتند در موارد مشابه همان جلسه اول دادگاه حکم اعدام را صادر میکرد. خانم بسطامی وقتی از ماجرای من باخبر شد برای قاضی پرونده نامهیی نوشت و از طرف بنیاد فرهنگی هنری این استاد در خواست کرد که به مدت یک هفته مرا آزاد کنند تا به تهران بیایم. یک روز ظهر آقای رضوی با یک پاکت به سراغ من آمد و گفت: «محسن به معجزه اعتقاد داری؟» گفتم: «آره» گفت: «میدونی توی این پاکت چیه؟» حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که نامه رهایی من برای شرکت در مسابقه آواز باشد.
انگار همهچیز یک خواب بود. همهچیز به صورت معجزه وار پیش رفت و من حالا دیگر میتوانستم قبل از اینکه اعدام شوم یک بار دیگر دنیای بیرون از زندان را ببینم و از همه مهمتر در مسابقهیی شرکت کنم که همیشه آرزویش را داشتم. قاضی با دیدن آن نامه دستور آزادی یک هفتهیی مرا صادر کرده بود!
تا آنجایی که من میدانم خانم فاطمه بسطامی به عنوان مدیر این بنیاد پیش از آزادی شما فعالیت زیادی هم برای جلب رضایت خانواده مقتول کرده بودند. حتی پیش از اینکه شما به تهران بیایید و در مراسم نهایی شرکت کنید…
خانم بسطامی با تمام محدودیتهایی که یک زن میتواند در جامعه ایران داشته باشد و در شرایطی که حتی خانواده خودم هم نمیتوانستند با خانواده شاکی رو به رو شوند، ۴۸ ساعت قبل از اینکه مادرم از شیراز راه بیفتند به سمت مشهد (منزل خانواده مقتول)، ایشان آنجا بودند. یعنی در بدترین شرایط این مسیر را طی میکردند.
مسیری که ممکن بود هر اتفاقی را به همراه داشته باشد. خودشان امروز میگویند برای این کار مامور شده بودند اما من احساس میکنم همه اینها معجزه بود. به هر حال در کمال ناباوری نامه آزادی به دستم رسید و توانستم در مرحله نهایی جشنواره شرکت کنم.
روزی که درهای زندان باز شد و پایم را بیرون گذاشتم، همه قدمهایی که برمیداشتم و همه آن نگاههایی که به اطراف و به دیگران داشتم، برایم تازگی داشت. اصلا باورم نمیشد. حتی اطرافیان هم برایم تازگی داشتند. ماشینها و حرکت آدمها برایم خاص بودند.
وقتی چشمم به نخستین درخت خیابان افتاد بیاختیار آن را بو میکردم و از صمیم قلب خوشحال بودم که یک بار دیگر فرصت تجربه همه آن لحظهها به من داده شده بود.
پس به هر ترتیبی بود شما به تهران آمدید. در این سفر چه کسی همراه شما بود؟
من و آقای رضوی با هم آمدیم و میخواستیم بعد از همه آن روزهای تلخ این روزهای خوش را نیز تجربه کنیم. ما معمولا در خلوتهایمان بسیار با هم صحبت میکردیم و من همیشه از آرزوهایم برای او میگفتم؛ آرزوهایی که در نهایت پاسخشان خنده تلخ آقای رضوی بود و وقتی به خودم میآمدم، میگفتم که من کجا هستم و اصلا با چه امیدی این حرفها را میزنم؟
اینبار اما دیگر از آن نگاه و لبخند تلخ خبری نبود و وقتی به صورت آقای رضوی نگاه میکردم میدیدم خندهاش سراسر شادی است. به هرحال در مراسم اختتامیه شرکت کردیم. تالار وحدت پر از جمعیت بود و همه آمده بودند و من اصلا باورم نمیشد. حتی تصورش هم سخت بود که از جهنمی که به لحاظ فکری و روحی داشتم پا به بهشت برینی گذاشته بودم که قبله آمالم بود. اصلا باورم نمیشد. با تعجب به دور و برم نگاه میکردم و فکر میکردم همهاش خواب است. چشمهایم را میبستم و دوباره باز میکردم که مطمئن شوم خواب نیست. داوران شروع کردند به خواندن اسامی نفرات برتر و از نفر دوازدهم (آخر) شروع کردند.
با خودم میگفتم حتما من نفر دوازدهم هستم آن هم با شرایط بد روحیای که داشتم و صدایی که به نظر خودم اصلا مطلوب نبود. نفر دوازدهم نبودم. گفتم یازدهمی حتما منم.
خواندند بازهم من نبودم. همین جور یکییکی میگفتم من هستم، من هستم، من هستم. تا اینکه به نفر پنجم و چهارم رسید. استرس تمام وجودم را گرفته بود و احساس میکردم قلبم را در مشتم فشار میدهم. تا اینکه گفتند سه نفر برگزیده و اسم مرا به عنوان نفر سوم برگزیده جایزه سال زندهیاد استاد بسطامی اعلام کردند. در کمال ناباوری من روی سن بودم. اصلا نمیفهمیدم کجا هستم. واقعا هیجان زده شده بودم. من متولد ۱۷ اردیبهشت ۷۱ هستم ولی این تاریخ شناسنامهیی من است، درستتر این است که بگویم من در سال ۱۳۸۹ بار دیگر متولد شدم.
بعد از این ماجرا دوباره به کانون برگشتید و باز هم همهچیز از اول شروع شد. روحیهات در آن روزها چطور بود؟ تصور اینکه به چنین جایی رسیده بودی و باز هم نقطه سر خط و همهچیز از اول شروع شده بود، برایت سخت نبود؟
البته که امیدواریام بیشتر شده بود خصوصا اینکه بعد از این جریان خانم بسطامی پیگیر کارهای من شد و از خانواده شاکی برای آزادی من رضایت گرفت. بخشی از پول دیه را هم ایشان با اعتمادی که افراد خیر به ایشان و نام بسطامی داشتند جمعآوری و پرداخت کرد و من در نیمه اول سال ۹۰ از زندان آزاد شدم.
و مسیر آواز و زندگی هنریات را از سر گرفتی…
انسان وقتی چیزی را دارد اصلا متوجهاش نیست و وقتی آن را از دست میدهد تازه ارزش واقعیاش را میفهمد. برای من، آزادی درست چنین بود و وقتی دوباره به من داده شد با تمام انرژی و عشقی که داشتم راه موسیقی را پیش گرفتم. من از ۷ سالگی آموختن آواز را با اساتید مرودشت در شیراز آغاز کرده بودم و با آقای روزگار و بعد هم استاد رضوی سروستانی کارم را ادامه دادم اما بعد از آزادی با استاد شاه زیدی در اصفهان مسیر آموزشم را دوباره آغاز کردم.
خوشبختانه از آن زمان تا به امروز هم با حمایتهای بنیاد بسطامی کار خودم را ادامه دادهام و باید بگویم همه آنچه رخ داد جز تجلی فروغ حقیقت هنر نبود یعنی اگر من بخواهم رسالت هنری را بازگو کنم، باید بگویم هنر یعنی عشق و تولد دوباره یک انسان. چیزی که در زندگی من رخ داده و من با پوست و خونم آن را لمس کردهام.